امیر کیانامیر کیان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

شکوفه عشق

اولین خرید عیدانه

سلام بهار من روزهای پایانی ساله و همه جا شلوغ و پر از ترافیک و ازدحام جمعیت. چیزی به اومدن عید نمونده و مردم همه برای خرید و مایحتاج شب عید اومدن تو خیابونا. نمی دونی چه خبره!همه مشغول خرید و تماشای مغازه ها و چک و چونه زدن با فروشنده ها هستند. بیست و هفتم اسفند من و تو بابا کیوان برای خرید لباس برای پسر کوچولومون رفتیم چهار راه ولیعصر و برات چند دست لباس قشنگ خریدیم که عکساشونو برات میذارم. مبارکت باشه عشقم. ...
1 فروردين 1392

آخرین برگ از دفتر سال 91 (یادداشتی از مامان سارا)

سلام فرشته کوچولوی من دفتر سال 91 در حال بسته شدنه  و از لحظاتی دیگر اولین برگ از دفتر سال نو ورق میخوره. خدایا تو رو به خاطر همه نعمتهای قشنگی که به ما ارزونی داشتی شکر میکنم.  امیرکیانم اولین بهار زندگیت رو تبریک میگم عزیز دلم. هرچند که الان هشت ماهه که زندگی من و بابا رو بهاری کردی شکوفه عشقم. برای همینم اسم وبلاگت رو گذاشتم " شکوفه عشق " چون وجود نازنین تو عشق ما رو رنگ و بوی دیگه ای داد. توی این لحظات نزدیک تحویل سال جدید برای همه عزیزانم دوستان و خانواده خوبم آرزوی بهترینها رو دارم. و برای تو....... آرزو میکنم سهم تو از دنیا خیر و برکت و سعادت و سلامت و سرور باشه. دلت همیشه شاد لبت خندون و عمرت ...
30 اسفند 1391

آخرین برگ از دفتر سال 91 (یادداشتی از بابا کیوان)

سلام ماه آسمونم آمدی پس از انتظارهای بی پایان، آمدی تا سرآغازی باشی به فصل جدیدی از زندگی آمدی با آرزوهای فراوان و زیبایی که امیدوارم به تمامی آنها یکی یکی و یواش یواش دست پیدا کنی آمدی تا باشی و هستی ببخشی درخت زندگی را .... گفتنی زیاده ولی بقیه اش رو باید بزرگ شی تا با هم مرور کنیم همین بس که تو چند ماهی که اومدی دل خیلی ها رو بدست آوردی برات آرزو می کنم مردی و مردانگی، عطوفت و مهربانی، قدرت و سلامت و عشق وجودت مملو از عشق     روزگارت بهاری چون شکوفه های بهاری و از این حرفا ... برای دوردوری نور دیده این یادداشت رو بابا کیوان برات گذاشت عزیزم ...
30 اسفند 1391

هشت ماهه شدی ستاره من

  سلام ستاره من ماهگیت مبارک همه دنیای من یک ماهه دیگه گذشت و تو هشت ماهه شدی شیرین تر از عسلم  قدت شده : 72 و وزنت هم:9/100 روزها از پی همدیگه می گذرند و تو بزرگ و بزرگتر میشی. سال پیش این موقع تو هنوز تو دل مامانی بودی و من هر روز تقویم رو نگاه میکردم و برای اومدنت روزشماری میکردم. وحالا امسال خداجونم شکرت اون روزا هر روز که از سرکار برمیگشتم خونه قبل از هر کاری یکی دو ساعت استراحت میکردم تا گل ناز  تو وجودم بهتر رشد کنه حتی بخاطر تو خونه تکونی عید رو هم از خیرش گذشتم. البته خاله مرضیه و زن دایی گلی شرمنده ام کردند و اومدن دستی به سر رو روی خونمون کشیدن . واقعا دستشون درد نکنه. خدا...
14 اسفند 1391

من یک مادر هستم

گل سفید من سلام    اول از همه خدا رو شکر میکنم که حالت بهتر شد. چند روز بود که سرما خورده بودی و من خیلی ناراحتت بودم. اصلا امیرکیان همیشگی نبودی کاملا بی اشتها شده بودی خیلی کلافه و بی حوصله بودی همش گریه میکردی شبا راحت نمیخوابیدی و تا صبح من و بابایی مجبور بودیم نوبتی بغلت کنیم و راه بریم تا تو یه کم خوابت ببره واقعا نمیدونستم باید برای آروم شدنت چیکار کنم . کلی خودمو سرزنش میکردم آخه احساس میکردم خودم چشمت کردم. بس که به همه میگفتم که امیر کیان آرومه اشتهاش خوبه خوش خنده اس و از این حرفا. بردیمت دکتر و چند روزی بود که بهت دارو میدادم تا اینکه امروز یه کم بهتر شدی. اشتهایت هم یه کم بهتر شد خدا رو شکر. کاش میشد خدا ه...
3 اسفند 1391

باز امشب دل هوایت کرده است...

جمعه 20 بهمن 1391 چهل روزه که که او پرواز کرده / حیات جاودان آغاز کرده چهل روزه دل از دنیا بریده / کسی روی گلش اینجا ندیده   خواهر خوبم چهل روز از پرواز بی صدا و ملکوتی تو گذشت و هنوز من رفتنت رو باور نکردم. روزی نیست که خاطراتت رو مرور نکنم و داغ دلم تازه نشه. روزی نیست که در آیینه به خودم تسلیت نگم و خودم رو دعوت به آرامش نکنم. بعضی وقتا هدیه های که بهم دادی رو نگاه میکنم پیامکهایی که برام فرستادی رو میخونم حتی گاهی شماره تلفنت رو میگیرم تا باهات حرف بزنم و منتظرم بازهم صدای گرمت رو از پشت تلفن بشنوم تا برای آخر هفته قرار بذاریم که با امیرکیان بیام خونتون و تو بگی غذا چی دوست داری درست کنم بعد من بگم خودتو تو زحمت نین...
3 اسفند 1391

گذر عمر

شنبه 14 بهمن 91   دو ماهگی   هفت ماهگی . . . . 10سالگی . . .   20سالگی   . . . 30 سالگی . . . یعنی من اون روزا رو میبینم چه باشم و چه نباشم برات همیشه از خدای مهربون آرزوی بهترینها رو دارم میوه دلم   ...
14 بهمن 1391

عزیز مامان در هفت ماهگی

ا میرکیانم در ماهگی : قد 71 سانت و وزن 8/800 هشت کیلو هشتصد گرم. هزاهزار ماشاالله. این ماه زیاد وزن نگرفتی عزیزم بخاطر اینکه در حال دندون درآوردن بودی. ولی جای نگرانی نیست. دکترت میگفت همه چیزت خوب و کاملا طبیعیه. و اما از امیرکیان هفت ماهه برات بنویسم: حسابی شیطون بلا شده. کم کم داره نشستن رو یاد میگیره. پشت سرهم میتونه غلت بزنه طوریکه در عرض چند دقیقه از سر اتاق به تهش برسه! آواز میخونه اونم با صدای بلند دوست داره چیزایی که توجهش رو جلب میکنن تو دستاش بگیره اگه از چیزی خوشش بیاد به این سادگی ها پسش نمیده(نمونه اش موبایل خاله زهره!) حرف میزنه البته به زبون خودش! فقط با چه...
14 بهمن 1391

سلام سلام صدتا سلام! من اومدم با دندونام!

سه شنبه 3 بهمن ماه 1391   چند وقتی بود که لثه هات میخارید اشکای تو مثل بارون می بارید یهو یه شب با گریه که خوابیدی صبح پا شدی یه چیز خوبی دیدی مروارید قشنگ و زیبایی بود میخندیدی تو دهنت پیدا بود   ماه مامان سلام بالاخره دندونای کوچولوت بیرون زد. روز 26 دی ماه یعنی در شش ماه و بیست و یک روزگی ات. مبارک باشه عزیزم. چند روزی بود که کلافه و بهونه گیر شده بودی. بابا کیوان میگفت احتمالا داری دندون درمیاری. ولی من فکر نمیکردم اینقدر زود باشه. روی لثه هاتو که نگاه میکردیم دو تا نقطه سفید بود. و حالا این دوتا نقطه سفید دوتا دندون کوچولوی موش کوچولوم شدند قصد داشتیم به این مناسبت یه مهمونی بگیریم و...
13 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شکوفه عشق می باشد