امیر کیانامیر کیان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

شکوفه عشق

اندر احوالات اولین سفر گل پسر ما

دوشنبه 3 مهر ماه 91 سلام جیگر طلای من اول از همه یه بوس خوشمزه از اون لپای نازت! ای جووووون! امروز میخوام خاطرات اولین مسافرتت رو برات بنویسم. یه مسافرت شاد و فراموش نشدنی. مسافرتی که شیرینی وجود تو لذتش رو چندین برابر کرده بود. روز یکشنبه پیش یعنی 26 شهریور من و تو و بابا کیوان به همراه مامانی و خاله مرضیه عازم سفر به شهر اردبیل شدیم تا از اونجا به شهر زیبای سرعین بریم. قبل از سفر یه کم نگران بودم که نکنه مسافرت با ماشین اذیتت کنه. آخه تمام طول سفر رو من باید رانندگی میکردم برای همین نمیتونستم زیاد بغلت کنم. اما تو به قدری آقا بودی که به قول خاله مرضیه هممون رو شرمنده کردی!! فقط میتونم بگم گل پسر به این خ...
15 مهر 1391

روزهای پایانی بارداری

دوشنبه 8 خرداد سال 91 این روزا خیلی زود خسته میشم. حسابی سنگین شدم. روزای آخریه که میام سرکار. دیگه کم کم باید فعالیتهامو کم کنم و بیشتر استراحت کنم. وروجک مامان تکونای تو هم شدید تر شده. آخه هرچی بزرگتر میشی جات کوچیکتر میشه. بعضی وقتا بابایی دستشو میذاره روی شکمم تا حرکاتت رو حس کنه. بابا کیوان خیلی بهم کمک میکنه. چند وقته که به خاطر شرایط بارداریم کمتر بهش میرسم. میخوام بهش بگم  همسر عزیزم ازت خیلی ممنونم که اینقدر به فکر منی تا این دوران رو به سلامت طی کنم. ایشالا که بتونم جبران کنم عزیزم. خیلی دوست دارم و از اینکه در کنار توام احساس شادی و آرامش می کنم مهربون من ...
12 مهر 1391

عیدت مبارک گل پسر نازم

دوشنبه هفتم فروردین سال 91 سلام به روی ماه گل پسرم اول از هر چیزی عیدت مبارک. اینم یه بوس خوشمزه این اولین یادداشتیه که تو سال جدید برات مینویسم. الان ساعت 10صبحه و من سرکار هستم. شرکت امروز خیلی خلوته با خودم گفتم حالا که سرم خلوته یه کم برات بنویسم. سه شنبه گذشته حدود یک ربع نه صبح سال تحول شد. من و بابا کنار هم جلوی تلویزیون نشسته بودیم و برنامه تحویل سال رو تماشا میکردیم. البته تو هم بودی، منتها تو دل مامانی! این اولین عیدی بود که من و بابا بعد از ازدواجمون کنار هم بودیم. من داشتم قرآن می خوندم و برای همه دعا می کردم، بیشتر از همه برای تو.... بغضم گرفته بود، بی اختیار گریه ام گرفت، نه از ناراحتی، بازم یه ...
12 مهر 1391

روزی که غافلگیرم کردی!

شنبه 27 خرداد  سال 91 برای معاینات دوره ای رفته بودم مطب خانم دکتر ملکی. خانم دکتر بعد از معاینه گفتند باید ظرف چند روز آینده آماده شم برای زایمان. مطابق تاریخی که خانم دکتر  قبلا داده بودند قرار بود زایمان حدود پانزدهم تیرماه باشه. اما مثل اینکه پسر کوچولوی من عجله داره! طبق محاسبات خانم دکتر زایمان حدود 10 روز جلو افتاد. یعنی پنجم تیرماه. به عبارتی 9 روز دیگه. یه کم غافلگیر شدم!خدایا باورم نمیشه امیرکیانم داره میاد! خوشحال بودم از اینکه زودتر میبینمت عزیز دل مامان... ...
12 مهر 1391

حال و هوای شب آخر

یکشنبه 4 تیرماه سال 91 امشب آخرین شبی هستش که تو دل مامانی هستی. دیگه از فردا زندگی دونفرمون تموم میشه. الان تو اتاقت نشستم و دارم برات مینویسم. بابا کیوان هم داره ازمون فیلم میگیره. وسایل بیمارستانمون رو توی ساک جمع کردم و چندبار چک کردم که چیزی کم و کسر نباشه. سرشب یه کم استرس داشتم  ولی شکر خدا برطرف شد. نزدیک نه ماه با هم زندگی کردیم. روزهای خوبی رو با هم داشتیم. وقتایی که دلم میگرفت باهات حرف میزدم و آروم میشدم. خیلی شبها با همدیگه قرآن میخوندیم. دعا می خوندیم. بعضی وقتا هم با هم موسیقی گوش می دادیم. آواز میخوندیم. میرقصیدیم. ورزش می کردیم. استخر می رفتیم... خلاصه که با هم داستانها داشتیم. الهی فدات شه مامانی که اینقدر بهت ...
12 مهر 1391

یه روز به یاد موندنی دیگه

پنجشنبه 21 اردیبهشت 91 امروز هم از اون روزای به یاد موندنی بود: روز خرید سیسمونی و وسایل برای گل پسرم. با خاله ناهید و خاله مرضیه رفته بودیم بازار خیابون ولی عصر. چیزی به اومدنت نمونده عزیزم. منم یواش یواش دارم سنگین میشم. باید زودتر وسایل مورد نیازت رو تهیه میکردیم. تخت و کمدت رو چند روز قبل گرفته بودیم. امروز هم بقیه وسایل رو گرفتیم: لباس، حوله، پوشک، سرویس بهداشتی، وسایل حمام، پتو، کریر، روروک، اسباب بازی، لوازم غذاخوری و ... مبارکت باشه مامانی. نمیدونی چقدر ذوق داشتم. همش تو ذهنم تصور میکردم که لباسها تو تنت چطوری میشه بهت میاد یه نه؟! ...
12 مهر 1391

یک واقعه غم انگیز

دوشنبه چهارم اردیبهشت سال 91 متاسفانه شنبه دوم اردیبهشت در بین ناباوری همه ما عمو پیمانت از بین ما پر کشید و همه ما رو داغدار غم رفتنش کرد. هیچکس این پرواز زود هنگام رو باور نمیکرد. چقدر دلش میخواست تو رو ببینه و بغلت کنه ببینه که بالاخره عمو شده. اما چه میشد کرد. مصلحت خدا بر این قرار گرفته بود که تنهای عموی عزیزت آرام و سبک به آسمون پرواز کنه. نمی دونی چقدر دلم میخواست گریه کنم. ولی بخاطر تو نمیتونسم. نمیخواستم قلب کوچولوت بگیره.  عمو پیمانت هنوز خیلی جوون بود. خیلی زود بود که آرین و آرمان کوچولو سایه پدر از سرشون کم بشه. مادر جون خیلی بیقراره. هیچکس و هیچ چیز نمیتونه داغش رو التیام بده واقعا براش از خدا طلب صبر می کنم. بابا ...
12 مهر 1391

یه روز دیگه با گل پسرم

دوشنبه 11 اردیبهشت سال 91 برای معاینات دوره ای رفته بودم پیش خانم دکتر ملکی.حالم زیاد خوب نبود. خانم دکتر هم فهمیده بود. آخه بهش گفته بودم چه اتفاقی افتاده (فوت عمو پیمان). اونم برای اینکه حال و هوام عوض بشه منو برد تو اتاق سونوگرافی تا تو رو نشونم بده. واقعا هم همینطور شد وقتی صدای قلبت رو شنیدم و حرکاتت رو تو صفحه مونیتور دیدم خیلی حالم بهتر شد. کلی ذوق کردم آخه دستای کوچولوتو گذاشته بودی روی پیشونیت! الهی مامان قربون اون ادا اطوارت بره! وقتی از مطب اومدم بیرون واقعا حالم بهتر شده بود. خدا رو شکر کردم به خاطر وجود تو. تا خونه باهات حرف زدم. بهت قول دادم که مادر خوبی برات باشم و از تو هم خواستم که مثل امروز همیشه مایه آرامش و ...
12 مهر 1391

تولد مامان

جمعه اول اردیبهشت ماه سال 91 سلام ماه قشنگم امروز من و تو از صبح با هم تنها بودیم. باباکیوان سرکار بود. دیشب با عزیز و خاله مژگان رفته بویم قم و جمکران. شب خیلی خوبی بود. توی حرم حضرت معصومه وقتی داشتم دعای کمیل میخوندم تو مرتبا توی دلم تکون میخوردی، حس کردم داری به دعا توجه می کنی. دستم رو گذاشتم روی دلم و درحالیگه گریه می گردم از خدا خواستم به خاطر فرشته کوچولویی که اونم داره دعا می کنه همه مریضا رو شفا بده. آخه میدونی عزیزم عمو پیمانت توی بیمارستان بستریه چند روزه که حالش خوب نیست و به هوش نمیاد. توی کماست. دکترا گفتن فقط براش دعا کنید. ما هم اومدیم اینجا براش دعا کنیم. خدایا کمکش کن. خدا هر چی براش صلاح میدونی سرراهش قرار ...
12 مهر 1391

آخرین شب سال

دوشنبه 29 اسفند 90 سلام مامانی این آخرین یادداشتیه که تو سال 90 برات میذارم. امشب آخرین شب زمستون سال 90 هستش و فردا صبح ساعت 8:45 سال 91 تحویل میشه. داشتم به این فکر میکردم که امسال چه سال پرخیر و برکتی داشتیم.بزرگترین هدیه خدا که تو باشی توی این سال به ما عطا شد. الهی قربونت برم که اینقدر مایه آرامش منی. به یمن خوشقدمی تو ما هم صاحب خانه شدیم و هم چند روز پیش ماشین خریدیم. خدایا بازم شکرت بخاطر همه نعمتهای قشنگت. حال خیلی خوبی دارم. داشتم نماز میخوندم. دوست دارم تو این لحظات پایانی سال برای همه اونایی که دوستشون دارم دعا کنم. برای مادر جون، عزیز، خاله ها، دایی ها، عمو پیمان، دوستام ... بیا با هم دعا کنیم خدا دعای تو رو قبو...
12 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شکوفه عشق می باشد