امیر کیانامیر کیان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

شکوفه عشق

تولد ماه قشنگم

1391/7/15 0:29
287 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به روی قشنگتر از ماه پسر نازنینم امیرکیان گلم. خوش اومدی ستاره من.

تو در روز دوشنبه 5 تیرماه سال 91 مصادف با 5 شعبان سالروز ولادت امام سجاد (ع) ساعت 10:55 صبح در بیمارستان مادران تهران با وزن 3/100 و قد 48 سانت توسط خانم دکتر مریم ملکی چشمای قشنگتو به این دنیا باز کردی و همراه خودت شادی و هیجان رو برای ما به ارمغان آوردی. امیدوارم دنیا برات جای خوبی باشه و همواره مایه شادی و نشاط و امید ما باشی.

میخوام یه کم از روز تولدت برات بنویسم:

صبح دوشنبه که بیدار شدم اول نماز صبح رو خوندم و بعد دوش گرفتم تا بیشتر سرحال باشم.خاله مرضیه و عزیز و پسرخاله مهدی از شب قبل خونه ما بودند. من و باباکیوان لباسهامون رو که از شب قبل مرتب آماده کرده بودیم رو پوشیدیم و بعد از اینکه از زیر قرآن رد شدیم به همراه خاله مرضیه و مهدی به سمت بیمارستان حرکت کردیم. مامانی(مامان باباکیوان، دوست داره تو مامانی صداش بزنی) و خاله توران(خاله بابا کیوان) هم بودند. رسیدیم بیمارستان و من بعد از یک سری آزمایشات جهت زایمان بستری شدم. قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشم وضو گرفتم و سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم. دستم رو گذاشته بودم روی شکمم و قل هو الله میخوندم. تو هم با حرکاتت انگار داشتی بهم آرامش میدادی. بالاخره وارد اتاق عمل شدم. خانم دکتر ملکی و کادر پزشکی اونجا منتظر من بودند. دلهره نداشتم. بابا کیوان تا آخرین لحظه کنارم بود و بهم آرامش میداد. خوشبختانه کادر جراحی افراد سرحال و شوخ طبعی بودند و قبل از عمل کلی با هم خندیدیم و حتی دکتر متخصص بیهوشی جوک هم تعریف کرد!

عمل جراحی با بسم الله خانم دکتر ملکی شروع شد.من تا نیمه های عمل هوشیار بودم کمی احساس درد میکردم. اما هر چه پیش میرفت احساس دردم شدید تر می شد طوری که از شدت درد فریاد میزدم. مجبور شدند بهم داروی خواب آور تزریق کنند. بعد از تزریق دارو دیگه چیزی نفهمیدم. احساس می کردم از این دنیا وارد یه دنیای دیگه شدم. نمی دونم چقدر طول کشید. صدای پرستار ها رو می شنیدم که سعی داشتند با زدن ضربه های ملایم به صورتم منو بهوش بیارن. ولی من توان کوچکترین حرکتی رو نداشتم. فقط از درد ناله می کردم طوریکه گلوم خشک شده بود. منو منتقل کردن به بخش ویژه. ما اونجا از قبل یک اتاق خصوصی رزرو کرده بودیم. اونجا همه بودند. بابا کیوان، مامانی، توران خاله،مهدی، خاله مرضیه و خاله ناهید. بابا کیوان و مامانی دوطرفم ایستاده بودند و باهام حرف میزدند. درست متوجه نمی شدم چی میگفتن هنوز کامل به هوش نیومده بودم و چشام نیمه باز بود. فقط تونستم با زحمت چند کلمه حرف بزنم و ازشون بخوام هر چه سریعتر کوچولومو برام بیارن میخواستم زودتر ببینمت. همین اتفاق هم افتاد. در اتاق باز شد و پرستار در حالیکه تو رو لای یک پتو پیچیده بود و توی تخت کوچولوی چرخدار گذاشته بود وارد اتاق شد.به محض اینکه وارد اتاق شدی به هوش اومدم و چشام باز شد.طوریکه همه تعجب کرده بودند.

بالاخره تو رو بغلم دادند. این لحظه رو هیچوقت فراموش نمی کنم. لحظه ای بود که مادر شدن رو با تمام وجود لمس می کردم. بوی زندگی میدادی، بوی عشق، بوی آرامش، بوی نشاط... پیشونیتو بوسیدم و خدارو شکر کردم که یکی از فرشته های قشنگش رو از بهشت برای من فرستاده.

جای عمو پیمانت واقعا خالی بود. چقدر همه دوست داشتیم اونم الان اینجا بود. هنوز غم رفتنش برامون سنگینه...

بابا کیوان وضو گرفت و توی گوش راست و چپت اذان و اقامه گفت. بعد از اون سینه مامانو گرفتی و شروع کردی به میک زدن. الهی قربونت برم شکموی مامان از شیر خوردن تو همه ذوق میکردن. آخه همچین با مهارت میخوردی کسی باورش نمیشد!

خلاصه اون روز قشنگ گذشت. اگرچه هنوز خیلی درد داشتم اما شیرینی وجود تو تحمل درد رو برام آسون کرده بود. فردای اون روز ما با تایید خانم دکتر ملکی از بیمارستان مرخص شدیم. دایی اومد دنبالمون. وقتی رسیدیم جلوی در خونمون مامانی برامون یه گوسفند قربونی کرد. با سلام و صلوات و دود اسفند وارد خونمون شدیم.

به خونه خودت خوش اومدی چراغ زندگی ما...

 یکساعت بعد از تولد

 

روز دوم تولد

 

اینم دایی جونت 

عزیز دلم اینجا دو روزشه

روز سوم تولد قبل از حمام

روز سوم تولد بعد از حمام

پسرعموها

آرین و امیرکیان

تو پنج روزگی

پسر مامان

تو هفت روزگی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سحرمامان آمیتیس
21 مهر 91 17:34
salam sara jooonnam elahi fadaaaaaaaaaaaaaaaaaash ey janam khosh omadi be donya asal maaaaaaaach
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شکوفه عشق می باشد