امیر کیانامیر کیان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

شکوفه عشق

امیرکیان مرد کوچولوی مامان

1391/7/15 0:48
871 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه 12 شهریور سال 91

ماهگل مامان سلام

نزدیک به یک و ماه و نیم میشه که چیزی برات ننوشتم. چون تمام وقت در خدمت گل پسر و مشغول انجام وظایف مادرانه هستم! الان که دارم برات مینویسم خوابیدی، یه خواب عمییییق! الهی قربونت برم نمی دونی وقتی که خوابی چقدر ناز و دوست داشتنی میشی. البته بیداریتم همینطوره!

امیرکیان مامان تو الان 67 روزته از اتفاقات و وقایعی که تو این مدت افتاده برات مینویسم:

پنجم مرداد یک ماهت تموم شد و برای چکاب رفتیم پیش خانم دکتر بصیر. قدت شده بود 54 سانت و وزن 4 کیلو. برای دلپیچه هاتم یک شربت نوشت. آخه عزیزم تو بعضی شبها دلپیچه داشتی و نمی تونستی خوب بخوابی و مامان مجبور بور بغلت کنه و راهت ببره و پشتت رو بماله تا تو خوابت ببره. هر وقت دلت درد میکرد پاهاتو جمع میکردی تو شکمت و شدیدا گریه میکردی. الهی دردت به جونم بیاد دلم ریش ریش میشد وقتی اینجوری می شدی. اما حالا خوشبختانه خبری از اون دل دردها نیست.

 

پانزدهم مرداد چهل روزت شده بود. اونروز صبح بردمت حمام بعد یه لباس خوشگل با یه کلاه بانمک بهت پوشوندم و بردمت آتلیه تا یک عکس ناز از پسر ماهم بگیرم.

 

ششم شهریور هم پایان دو ماهگیت بود. رفتیم درمانگاه بهگر برای چکاپ و واکسن. دکتر معاینه ات کرد. قدت شده بود 68 سانت(الهی قربون اون قد و بالات برم)وزنت هم 5/200 . من سعی کردم حواست رو پرت کنم تا دکتر واکسنتو بزنه. همین که نوک سرنگ رفت توی رون کوچولوت جیغت بلند شد. مگه ساکت میشدی.بغلت کردم تا آرومت کنم. چون ممکن بود که تب کنی دکتر گفت که از داروخانه قطره استامینوفن بگیرم. رفتیم داروخانه تو هنوز داشتی ناله میکردی. دکترای داروخانه کلی قربون صدقه ات رفتن. حتی یکیشون میخواست بیاد بغلت کنه اما من نذاشتم میدونستم که فقط تو بغل خودم آروم میشی. اونشب بخاطر درد واکسن یه کم گریه کردی ولی خوشبختانه تب نکردی.

 

 

 

 

 

 

 

چهارشنبه پیش یعنی هشتم شهریور هم رفتیم درمانگاه شهدای علی آباد برای ختنه. الهی مامان فدات بشه از وقتی وارد اتاق عمل شدی شروع کردی به گریه کردن. انگار میدونستی قراره چه اتفاقی بیفته! من و بابایی پشت در منتظر موندیم تا عمل تموم بشه. تحمل درد و صدای گریه هاتو نداشتم. خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا گریه نکنم. بابا کیوان یکبار در اتاق رو باز کرد تا از دکتر بپرسه کی تموم میشه. حدود یک ربع بیست دقیقه ای طول کشید. عمل که تموم شد سریع وارد اتاق شدم و بغلت کردم. تا خونه تو بغل بابایی بودی. اونشب خیلی گریه کردی. الهی دورت بگردم که صداتم گرفته بود. تا صبح کنارت بیدار بودم. نزدیکای صبح بود که خوابت برد.

 

 

 

و اما از کازهایی که تو این مدت یاد گرفتی انجام بدی برات بگم:

بازی کردن رو خیلی دوست داری و به هرکسی که باهات بازی می کنه لبخند میزنی. موقعی که ذوق میکنی دست و پا میزنی. همش دوست داری باهات حرف بزنن. از خودت صدا درمیاری مثلا میگی آووو..! رنگ قرمز رو خیلی دوست داری و به اشیای قرمز توجه بیشتری نشون میدی. من و بابایی رو میشناسی و بیشتر از دیگر چهره هایی که میبینی به ما توجه میکنی. بعضی وقتها موقع شیرخوردن به من زل میزنی (الهی قربونت برم دلم ضعف میره برای این حرکتت) وقتی گرسنه ات میشه انگشتاتو میخوری. به هیچ عنوان تحمل گرسنگی رونداری و وقتی گرسنت میشه دیگی هیچکس رو غیر از مامانی نمیشناسی. فقط کافیه چند ثانیه شیرت دیر حاضر بشه کل محله رو میذاری رو سرت!!

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شکوفه عشق می باشد