امیر کیانامیر کیان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

شکوفه عشق

تولد مامان

جمعه اول اردیبهشت ماه سال 91 سلام ماه قشنگم امروز من و تو از صبح با هم تنها بودیم. باباکیوان سرکار بود. دیشب با عزیز و خاله مژگان رفته بویم قم و جمکران. شب خیلی خوبی بود. توی حرم حضرت معصومه وقتی داشتم دعای کمیل میخوندم تو مرتبا توی دلم تکون میخوردی، حس کردم داری به دعا توجه می کنی. دستم رو گذاشتم روی دلم و درحالیگه گریه می گردم از خدا خواستم به خاطر فرشته کوچولویی که اونم داره دعا می کنه همه مریضا رو شفا بده. آخه میدونی عزیزم عمو پیمانت توی بیمارستان بستریه چند روزه که حالش خوب نیست و به هوش نمیاد. توی کماست. دکترا گفتن فقط براش دعا کنید. ما هم اومدیم اینجا براش دعا کنیم. خدایا کمکش کن. خدا هر چی براش صلاح میدونی سرراهش قرار ...
12 مهر 1391

آخرین شب سال

دوشنبه 29 اسفند 90 سلام مامانی این آخرین یادداشتیه که تو سال 90 برات میذارم. امشب آخرین شب زمستون سال 90 هستش و فردا صبح ساعت 8:45 سال 91 تحویل میشه. داشتم به این فکر میکردم که امسال چه سال پرخیر و برکتی داشتیم.بزرگترین هدیه خدا که تو باشی توی این سال به ما عطا شد. الهی قربونت برم که اینقدر مایه آرامش منی. به یمن خوشقدمی تو ما هم صاحب خانه شدیم و هم چند روز پیش ماشین خریدیم. خدایا بازم شکرت بخاطر همه نعمتهای قشنگت. حال خیلی خوبی دارم. داشتم نماز میخوندم. دوست دارم تو این لحظات پایانی سال برای همه اونایی که دوستشون دارم دعا کنم. برای مادر جون، عزیز، خاله ها، دایی ها، عمو پیمان، دوستام ... بیا با هم دعا کنیم خدا دعای تو رو قبو...
12 مهر 1391

احساس اولین حرکات

جمعه 28 بهمن سال 90 امشب اولین حرکتت رو حس کردم. درست زمانی که نماز مغرب و عشام تموم شده و در حال قرآن خوندن بودم. احساس کردم چیزی در وجودم تکون میخوره! آره خودت بودی. تو بودی که داشتی تو وجودم حرکت می کردی و منو سرشار از عشق و شادی می کردی. حالا حس مادر شدن رو بیشتر احساس می کنم.  خدایا به حق این قرآن پسرم رو در پناه خودت حفظ کن... ...
12 مهر 1391

گل پسر نازم

شنبه اول بهمن سال 90 بالاخره جنسیت جوجومون معلوم شد. یه پسر کاکل زری! امروز فهمیدیم خدای بزرگ یک پسر ناز و دوست داشتنی به ما هدیه کرده. اولین کاری که کردم به بابا اطلاع دادم. خوشحال شد. البته برامون فرقی نداشت دختر یا پسر بودن تو. من خودم قبلا احساس میکردم ممکنه دختر باشی. اما حالا راضی ترم چون خدا خواسته تو پسر باشی. حالا پیدا کردن اسم برامون راحت تر میشه! ...
12 مهر 1391

صدای قلب تپنده زندگی ما

امروز شنبه سوم دی ماه 90 امروز با بابا کیوان اومده بودیم دکتر. برای اولین بار صدای قلب کوچولوتو شنیدیم. الهی فدات بشم. این هم از اون لحظه های فراموش نشدنی بود. قلب کوچولوت مثل گنجشگ تندتند میزد. بالاخره تو صفحه سونوگرافی هم معلوم شدی! به زحمت قدت به 2 سانت میرسید!عزییییییییییییییییزم. هنوز نمیدونیم دختری یا پسر. البته برامون فرقی نداره. اما دوست داریم زودتر بدونیم. شکر خدا همه چی روبراهه ...
12 مهر 1391

شروع ماه دوم بارداری

امروز شنبه پنجم آذرماه سال 90 برای معاینات ماه دوم بارداری رفته بودم دکتر. شکرخدا تا اینجا مشکل خاصی از نظر سلامتی ندارم. خانم دکتر مریم ملکی دکتری هستش که برای بارداری تحت نظرشون هستم. از دوستان خانوادگیمون هستند. یه دکتر مهربون و خوش یرخورد تو سونوگرافی امروز چیزی مشخص نشد.خانم دکتر میگفت زوده ایشالا تو سونوگرافی ماه بعد میتونی کوچولوتو ببینی. نمیدونی چقدر دوست دارم هر چه زودتر روی صفحه سونوگرافی ببینمت. هنوز چیزی ازت حس نکردم. فقط میدونم توی وجودم هستی شایدم هنوز باورم نشده مادر شدم! ولی خیلی خوشحالم. از ته قلبم... ...
12 مهر 1391

روز فراموش نشدنی

امروز شنبه هفتم آبان سال 1390 امروز صبح چشمامو بستم و از ته دل یک بار دیگه آرزوم رو از خدا خواستم. بعد آروم چشمامو باز کردم. خدایا چی می دیدم! دوتا خط موازی روی بیبی چک... قشنگترین خط موازی دنیاااااااااااا  یکیش منم یکیش تویی!خدایا مرسییییییی ممنونتم از اینکه به خواسته قلبی من جواب دادی هیچوقت امروز رو فراموش نمی کنم. آره عزیزم امروز اولین روزیه که فهمیدیم خدا تورو از آسمون برای ما فرستاده. نمی دونستم از خوشحالی چیکار کنم. بابا کیوان داشت آماده میشد بره سرکار. بیبی چک رو بهش نشون دادم خوشحال شد و خندید.هردومون خدا رو شکر کردیم. خوش اومدی ستاره من ...
12 مهر 1391

دلتنگیهای مامان

دوشنبه 19 تیرماه سال 91 امروز دو هفته از روز قشنگ تولدت میگذره. توی این دو هفته تو دوبار بیمارستان بستری شدی. یکبار وقتی 6 روزت بود و یکبار هم دیروز. البته چیز مهمی نیست ها مامان. یه کم زردی داری که دکترت گفت جهت اطمینان بهتره که بستری بشی. دفعه اول که ازت جدام کردن انگار دنیا روی سرم خراب شد. طاقت یک لحظه دوریتو نداشتم. اما چاره ای نبود بخاطر سلامتی تو مجبور بودم این دوری رو تحمل کنم. فقط گریه می کردم و لباساتو بو میکردم. از خدا میخواستم بهم صبر و شکیبایی بده. با اینکه تازه زایمان کرده بودم و نباید زیاد حرکت می کردم روزی دوبار مسیر خونه تا بیمارستان رو میومدم که هم تو رو ببینم و آروم شم و هم برات شیر خودم رو بیارم که بهت شیرخشک ندن. خی...
12 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شکوفه عشق می باشد