امیر کیانامیر کیان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

شکوفه عشق

از روزهایی که گذشت

1393/3/8 10:02
694 بازدید
اشتراک گذاری

سلام وروجک من

بالاخره بعد از مدتها فرصتی دست داد تا دوباره برات از کارهات بنویسم. از سال جدید به این طرف هنوز فرصت نکردم چیزی برات بنویسم. برای اینکه سرگرم برنامه ریزی و انجام کارهای مربوط به افتتاح آموزشگاه مون هستیم. بعدا روند کارمون رو برات مینویسم. تو این فرصت میخوام فقط از خودت بگم عشق مامان. هزار ماشاا... هر چی بزرگتر میشی کنجکاوتر و پرانرژی تر میشی و سرگرم کردنت سخت تر میشه! بیشتر وقتا کارم اینه که فقط مواظب تو باشم . بس که از همه چیز خونه میخوای بری بالا! از روی مبل میز و تازگیها هم از کابینت آشپزخونه میخوای بری بالا! بعضی وقتا هم موقع ظرف شستن میزارمت روی کابینت بغل دستم که با هم ظرف بشوریم و تو هم به آب بازیت برسی. به آب بازی هم میگی "آبابی" میخندی آره! از همه این کارات به میزان کافی عکس و فیلم گرفتم بزرگ شدی نشونت میدم تا ببینی چه زلزله ای بودی!چشمککارهای دیگه ای هم یاد گرفتی انجام بدی که همشونو برات مینویسم.

اول از همه از حرف زدنت بگم که شیرین ترین قسمتشه

به من میگی "مامان" و بعضی وقتها هم با اسم کوچیک صدام میزنی و خودت میخندی!

همچنان بابا رو "آقایی بابا" صدا میزنی!

اسم بعضی حیوونا رو هم میگی: پیشی، هاپو، جوجو.... ( تقریبا به هر چیزی که پرواز میکنه جوجو میگی)

دایره لغاتت خیلی بیشتر شده و اسم بیشتر وسایل خونه و اسباب بازیهات و خوراکی ها رو یاد گرفتی. اتفاق قشنگی که چند روز پیش افتاد این بود که برای اولین با از جمله استفاده کردی(2 خرداد) و در حالی که روی مبل نشسته بودی به بابایی گفتی "ایا ایشین" یعنی بیا بشین. بغلنمیدونی چقدر ما ذوق کردیم! و تازه دیروز هم سر صبحانه به بابایی گفتی "ایا نون اوخور" یعنی بیا نون بخور. تنها کاری که من میتونستم بکنم این بود که محکم بغلت کنم و فشارت بدم!

کلی شعر بلدی بخونی: تاب تاب تاب بازی، لی لی حوضک، جوجه جوجه طلایی، اتل متل توتوله، باب اسفنجی. هرکدوم از این شعرها رو که بخوایم اسمشو میگیم و تو برامون میخونی. وقتهایی که حوصله داشته باشی که یه کنسرت زنده از ترانه های درخواستی برامون اجرا میکنی! وقتی بهت میگیم "امیرکیان پیرمرد شو" دولا دولا راه میری و دستات رو میزاری روی زانو هات و قیافتو جمع میکنی!خنده وضو میگیری و نماز میخونی مثل ما. تا میگم امیرکیان وضو بگیر مامان، دستاتو میکشی رو صورتت بعد رو دستات بعد روی سرت و در آخر هم مسح پا. جلوی جانماز می ایستی و زیر لب زمزمه میکنی بعد میخوابی زمین و سرتو میزاری روی مهر و تا چند لحظه همونطور میمونی و زمزمه میکنی بعد دوباره بلند میشی و دوباره سجده میری! فدای تو من بشم که همه این کارها رو با دیدن یاد گرفتی نماز تو از نماز فرشته هاهم برای خدا باارزشتره نفسمبوس

برای اینکه حوصلت تو خونه زیاد سر نره هفته ای دو سه بار میبرمت خانه اسباب بازی تا با بچه ها بازی کنی. اردو هم میبرن که تا ما حالا دوبار رفتیم. آخرای فروردین رفته بودیم باغ ایرانیان و آخرای اردیبهشت هم رفتیم باغ پرندگان که خیلی قشنگ بود.

راستی امروز هم سالگرد ازدواج من و آقایی باباست. 12 خرداد. سه سال گذشت به همین زودی. من و بابا هردومون معتقدیم که از شانسهای بزرگ زندگی هم بودیم. تا به این لحظه هم عشق و محبت و احترام متقابل بینمون حاکم بوده و من از این بابت هم خدارو شاکرم.

خوب نازگلم من کم کم باید برم. خدا میدونه هر چی از دنیای شیرین حرف زدنت و کارهات بگم کم گفتم. واقعا لحظاتی رو برای ما میسازی که با یه دنیا عشق هم نمیشه عوضش کرد. نه فقط برای ما بلکه برای خانواده من و بابا هم تو یه نعمتی. مامانی میگه وقتی تورو میبینه و باهات بازی میکنه واقعا درداش از یادش میره . عزیز هم همینطور. خاله ها و بچه های خاله ها که دیگه هیچی. خلاصه همه دوستت دارن. همیشه خدا رو شکر میکنم. دیگه چه نعمتی به من میداد بالاتر از این...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شکوفه عشق می باشد